نـــم نـــم ِ آفتـاب
بسم الله..
کوچک که بودم مادربزرگها ، نزدیک ِ فصل سرما ، شروع میکردند به بافتن!
این بار من ؛
کاموا و میل م را که گرفتم خواستم کمک کنند تا یاد بگیرم.
توضیح میدادند برای بافت شطرنجی ، به قول ِ خودشان چهار تا راست و چهار تا زیر.
برای بار ِ اول دستم را گرفتند که بافت را درست یاد بگیرم.
دستی که میلرزید...
تمام ِ حواس ِ مرا معطوف خودش کرد.
دل ِ من اینبار لرزید
از لرزش ِ دستان ِ مادربزرگی با چشمهای ِ آبی.
نوشته شده در دوشنبه 91/7/3ساعت
1:54 صبح توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |
Design By : Pichak |