نـــم نـــم ِ آفتـاب
بسم الله...
روبروی هم نشستیم ، دست ِ من کتاب ِ ُ ، اون مشغول ِ درست کردن ِ سالاد!
هر چند دقیقه یک بار ، یکی مون حرف میزن ِ ُ اون یکی با سر تائید یا رد می کنه .
چاقو رو میزاره تو ظرف و خیلی ناگهانی میگه چ ِ حسی داری که داره تموم میشه دوران مدرسه ؟
کتاب رو میزارم رو میز ُ نگاهش می کنم ، مکث م ک ِ طولانی میشه میگه : دلت تنگ میشه ، نه ؟
جوابم ، نمی دونم ُ شاید ِ
اما ته ِ دل م یک حسی هست ک ِ نمی فهم خوب ِ یا بد
وقتی عکس ها ُ خنده ها و اخم ها و شکلک هامون رو نگاه می کنم بازم نمی تونم جواب بدم ک ِ دل م براش تنگ میشه یا نه !
نوشته شده در پنج شنبه 89/10/23ساعت
2:20 صبح توسط فاطمه سادات نظرات ( ) |
Design By : Pichak |